محل تبلیغات شما



سلام :) همه کارا رو انجام دادیم تا رسیدیم به یازدهم یعنی روز حنابندون که اون روزم از صبح خیلی زود تا دوازده و نیم بیرون بودم برای تکمیل کردن کارا ساعت دو مهدی اومد دنبالم باهم رفتیم باغ بهشت پیش بابام و دو تاییمون انقدر گریه کردیم که اشک چشممون خشک شد و تو راه آرایشگاهم کلی گریه کردیم تا رسیدیم انقدر چشمام ورم داشت که نیم ساعتی وایسادیم تا به حالت عادی برگردم بعد از آرایش که کلییییی هم خوشگل شده بود D: رفتیم آتلیه و چندتا عکس گرفتیم خیلی هم خندیدیم و
من هیچ سالی شب قدر بیدار نمی مونم به جز یکی دوباری که خونه عزیز بودیم و دسته جمعی احیا میگرفتیم، هر سال خودم کتاب دست میگرفتم و همه دعاها و نماز و هرچه که بود رو به جا می آوردم در حد توانم.! و در آخر تا جایی که می شد دعا می کردم و از خدا حاجت میخواستم اما امسال تنها حسی که ندارم حس خوندن کلمات بعضا نامفهوم عربیه برای رسیدن ب حاجت و دعا انقدر زندگیم زهرمار شده که واقعا نمیدونم از کی آرزو نکردم،از کی دعا نکردم از کی برای رسیدن به چیزی تلاش نکردم! میرم

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

جنبش مکتب اصالت کلمه