سلام :) همه کارا رو انجام دادیم تا رسیدیم به یازدهم یعنی روز حنابندون که اون روزم از صبح خیلی زود تا دوازده و نیم بیرون بودم برای تکمیل کردن کارا ساعت دو مهدی اومد دنبالم باهم رفتیم باغ بهشت پیش بابام و دو تاییمون انقدر گریه کردیم که اشک چشممون خشک شد و تو راه آرایشگاهم کلی گریه کردیم تا رسیدیم انقدر چشمام ورم داشت که نیم ساعتی وایسادیم تا به حالت عادی برگردم بعد از آرایش که کلییییی هم خوشگل شده بود D: رفتیم آتلیه و چندتا عکس گرفتیم خیلی هم خندیدیم و دو روز بعدِ عروسی!
شاید شبیه همیشه ، شاید شبیه هیچ وقت
هم ,خیلی ,رفتیم ,انقدر ,کردیم ,روز ,و دو ,گریه کردیم ,تا رسیدیم ,نیم ساعتی ,که نیم
درباره این سایت